۱۳۹۴ تیر ۱, دوشنبه

مردانِِ مرد

حاتم اصم رحمه اله علیه  شاگردی را فرمودکه دانگی سیم به گزر ده.شاگرد برفت به کوچه ای.پیری را دید که گزر می فروخت.گفت:ای پیر!مرابه دانگی گزرفروش.پیر سیم بستد و گفت:تا جایی فرود آیم.اندر کوی ها می گشت، تا مردی از خانه بیرون آمد.مردِگزر فروش خداوند خانه را گفت:دستوری دهی که این جوال در خانه ی تو نهم وبه دانگی سیم، گزر فروشم؟خداوندِخانه گفت: روا باشد.پیر جوال بنهاد و سیم بر کشید ودانگی و حبه ای بود.به وزن آن یک دانگ به آن جوان گزر داد. جوان گفت:بدین یک حبه نیز گزر ده.پیر گفت: از خداوند خانه به دانگی دستوری خواستم.اگر خواهی برخیزتا جای دیگر رویم و دستوری خواهیم.پیر برفت و جوان بر اثر وی همی شد،تا جایی دیگر دستوری خواست و به حبه ی باقی گزرفروخت.این جوان بیامد و پیش حاتم قصه باز گفت.
حاتم عجب ماند و گفت:این بزرگ مردی است.روز دیگر دانگی به او داد و گفت:برو طلب پیر کن و از او گزر بخر.شاگرد آمد و پیر را دید بر گذر،وی گزر می فروخت.فراز شدو سیم به وی داد و گفت:ما را بدین سیم گزر فروش.پیر سر برآورد و گفت: دانم هر روز گزر می باید.گفت: من شاگرد حاتمم و این گزر از برای حاتم می خرم.پیر گفت:خواجه حاتم هر چه آرزو کند بخورد؟
گفت:بلی.
 گفت:به خدایی خدا که من سالی است تا گزر می فروشم و مرا آرزوی گزر است. نفس را قهر می کنم و آز آن آرزو باز می دارم.

به نقل از کتاب پند پیران-جلال متینی

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

عمر كوتاه

روزی معتصم خلیفه عباسی بر منظری نشسته بود و در سرای خلافت نظری می‌کرد. و اصناف محتاجان را در نظر می‌آورد. ناگاه نظرش بر پیری افتاد که سبویی بر پشت کشیده بود و کوزه‌ای بر دست گرفته و پیش هر کس می‌داشت. خلیفه بر حال او رقت آورد و فرمود تا او را پیش آورند. آن‌گاه از وی پرسید: سال تو چند است؟ گفت: هفتاد و پنج سال. گفت: چگونه است که شما را عمرها دراز باشد و بیشتر ارباب دولت و خداوندان حشمت کوتاه عمر باشند؟ گفت: ای خلیفه! خدای بزرگ در ازل هر که را رزقی مقدر کرامت کرده است. درویشان را به تقدیر، اندک اندک می‌فرستد لاجرم در محنت می‌زیند و توانگران را روزی، یکباره می‌رساند لاجرم از عمر ایشان می‌کاهد.
خلیفه را از سخن پیرمرد، رحمی آمد و او را دویست درم داد. پیر سقا شادمان شد و از پیش خلیفه رفت. از پس هفته‌ای معتصم باز بر همان منظر نشسته بود. کودکی ساده دید که همان سبوی در پیش نهاده و آنجا می‌گردد. از آن پیرش یاد آمد و از حالش پرسید. گفتند در این سه روزه وفات کرد. خلیفه گفت: عجب نیکو جوابی گفته بود و چه عاقل مردی بود. چون روزی او از خزانه ما به یکباره رسید، رایت عمر او نگونسار شد.
روزی شیر بیمار شد همه ددان و درندگان از او عیادت کردند جز روباه. گرگ نیز در حق او سخن چینی کرد و شیر گفت چون  آمد مرا خبر کن. وقتی روباه آمد، گرگ شیر را باخبر کرد. و از پیش، گفتار گرگ را به روباه رسانیده بودند. شیر گفت: ای ابوالفوارس کجا بودی؟ گفت: برای حضرت سلطان درمانی می‌جستم. شیر گفت: یافتی؟ روباه گفت: رگی در پای گرگ را درمان گفتند. در حال شیر با چنگ بر ساق گرگ زد و آن را پرخون کرد. گرگ در حالی که خون از پایش می‌چکید از پیشگاه شیر بیرون شد. روباه نیز در پیش روان شد. چون گرگ بر وی گذشت بانگ داد که ای خداوند کفش سرخ!
 چون نزد پادشاهان نشینی،زبان خود نگه دار.
محاضرات- راغب اصفهاني

۱۳۹۳ آذر ۱۸, سه‌شنبه

توكل



ابراهيم خواص عارف نامدار ايراني نقل مي كند:در راه مكه پيرزني را ديدم كه با پشتي خميده، عصا در دست گرفته و چادري از پشم شتر پوشيده ، پيشاپيش قافله با شتاب مي رفت.گمان گردم كه آن پيرزن بي زاد و توشه است و عاجز مانده. فورا دست در جيب كرده ،‌بيست درهم در آوردم وبه پيرزن دادم.
گفتم:اين را بگير و خرجي خود ساز.
ساعتي صبر كن تا قافله برسد.اگر خسته هستي چهارپايي براي خود كرايه كن وسوار شو.
وقتي قاقله فرود آمد به خيمه ما بيا تا طعامي بخوري.
پيرزن به زر نگاه نكردو نگرفت . دست به سوي آسمان دراز كردو مشتي زر از هوا گرفت و گفت: اي شيخ! تو از جيب خود در آورده اي من از هوا مي گيرم.
تو به راه خود برو، كه من به زرِ تو محتاج نيستم.
باخود گفتم :مردان ِ درگاه را شنيده بودم.
اما زنان درگاه را با چشم خود ديدم.
از او عذر خواستم و گفتم:اين مرتبه از كجا يافتي؟
گفت: از توكلِ درست و اخلاص خالص و يقينِ حاصل.
به نقل از جامع التمثيل ص243 با اندكي تغيير و تلخيص